روزی که مصطفی حلالیت خواست
گردان حضرت امیرالمومنین (ع) و امام حسین (ع) را بهاضافه چند گردان پشتیبانی رزم و خدمات رزم به سمت غرب حرکت دادند. روزی که قرار بود گردانها به سمت غرب بروند، آقای ردانی پور هم رفت. آن روز با چند نفر از بچهها از ورزش برگشته بودیم. جلو در اتاق ایستاده بودیم. ناگهان دیدم آقای ردانیپور پشت موتور با یک نفر دیگر به آنجا آمدند. بچهها را صدا زدند.
به گزارش رویداد برتر، مصطفی ردانیپور در سال ۱۳۳۷ در اصفهان متولد شد. وی تحصیل در هنرستان را به دلیل جو طاغوتی رها کرد و به تحصیل علوم دینی در حوزه علمیه پرداخت. پس از پیروزی انقلاب اسلامی و تشکیل سپاه، شهید ردانی پور با عضویت در شورای فرماندهی سپاه یاسوج، فعالیتهای همهجانبه خود را آغاز کرد. با شروع جنگ تحمیلی، ردانی پور به همراه تعدادی از همرزمان خود، از کردستان وارد جنوب شد و با نیروهای اعزامی از اصفهان که در نزدیکی آبادان، جبهه دارخوین مستقر بودند، شروع به فعالیت کرد.
در جریان عملیات فتحالمبین در فروردینماه سال ۱۳۶۱، برادر کوچکترش به شهادت رسید و خود نیز بهشدت مجروح و یک دستش معلول شد. او در همان حالی که دستش مجروح و در گچ بود، برای شرکت در عملیات بیتالمقدس به جبهه شتافت و پسازآن در عملیات رمضان، فرماندهی قرارگاه فتح سپاه را بر عهده داشت.
او در عملیاتهای محرم،والفجر ۱، والفجر ۲ حضور داشت و تا لحظه شهادت، هرگز جبهه را ترک نکرد. سه روز پس از ازدواج، مجاهدتهای این روحانی در عملیات «والفجر ۲ » به اوج و نقطه رهایی خود رسید و جسم پاکش در ۱۵ مرداد ۱۳۶۲ در منطقه حاج عمران، غریبانه بر زمین ماند و روح مطهرش آسمانی شد.
تواضع و سادگی مصطفی
اکبر عنایتی، زاده اصفهان که دوران سربازی خود را در زمان جنگ و در ارتش گذرانیده، پس از اتمام دوران خدمت و به خاطر علاقه و ارتباطی که با نیروهای سپاه و بسیج داشته به رزمندگان لشکر ۱۴ امام حسین (ع) ملحق میشود تا جایی که در اواخر جنگ به سمت فرماندهی عملیات تیپ ۲۲ بعثت این لشکر میرسد.
وی در بخشی از کتاب «زندگی به سبک عاشقی» به بیان خاطرات خود از چند روز همرزمی با شهید مصطفی ردانی پور میگوید:«عملیات والفجر مقدماتی در فکه موفقیتی نداشت. تعدادی از بچهها شهید شدند و پیکرشان هم در همانجا ماند. لشکر (۱۴ امام حسین) در این عملیات یگان پشتیبان بود و وارد عمل نشد.
فروردین ۱۳۶۲ بود که گفتند قرار است عملیات «والفجر ۱ » در منطقه شمال غرب فکه شروع شود. لشکر بهطرف منطقه عین خوش اردوکشی کرد. فرماندهی و کادر گردان را برای شناسایی بردند و منطقه را نشان دادند. یکی دو بار برای شناسایی رفتیم. میگفتند کاملاً جادهها و مناطق را شناسایی کنید. موضع تک، منطقه تجمع، خط اول دشمن و همه اینها را شناسایی کنید.
من معاون گروهان بودم و به اصطلاحات نظامی علاقه زیادی داشتم و در ارتش آنها را یاد گرفته بودم. در آن زمان از اصطلاحات نظامی در سپاه استفاده نمیشد. ما را که به خط نبرد بردند، گفتند که اینجا موقعیت مدنظر است و از اینجا عمل میکنیم. منظورشان همان موضع تک بود.
اینها را شناسایی کردیم، بعد هم گردانها را به سمت عین خوش حرکت دادند. ماهم رفتیم و در منطقه عینخوش چادر زدیم. چهار پنج گردان را با هم بردند و در منطقه مستقر شدند. قرار شد «والفجر ۱ » ادامهای باشد برای عملیات محرم که تقریباً در همان منطقه انجامشده بود.
آقای ردانی پور قرارگاه را رها کرده و یک اسلحه کلاش برداشته و بهمثابه نیرویی ساده به گردان ما آمده بود. مصطفی نصر هم خجالت میکشید که به او حرفی بزند. آقای ردانی گفت: آقای نصر، من بهعنوان یه نیرو اومدم اینجا.ورزش صبحگاهی
در آنجا کمی ماندیم. ورزش را ادامه میدادیم. ضمن آمادگی جسمانی بهنوعی بچهها را سرگرم کرده بودیم. از زمان عملیات محرم، آقای محمدرضا ابو شهاب، فرمانده لشکر شده بود و حسین خرازی و مصطفی ردانی پور به سپاه سوم رفته بودند.
یک روز در کمال تعجب، مصطفی ردانی پور، بدون سمت و بهمثابه نیروی ساده به گردان ما، یعنی گردان حاج مصطفی نصر آمد. دلیلش را نمیدانستیم ولی برای همه تعجبآور بود که آقای ردانی پور که فرمانده سپاه سوم بود، چرا بهمثابه نیروی ساده وارد گردان شده است!؟
آقای ردانیپور قرارگاه را رها کرده و یک اسلحه کلاش برداشته و بهمثابه نیرویی ساده به گردان ما آمده بود. مصطفی نصر هم خجالت میکشید که به او حرفی بزند. آقای ردانی گفت: آقای نصر، من بهعنوان یه نیرو اومدم اینجا.
مصطفی نصر خیلی مؤدبانه و آرام حرف میزد. سرش را زیر انداخت و گفت: حاجآقا ردانی پور، ما را شرمنده نکنین. گفت: اصلاً این حرفا نیست. اون چیزی رو که من بهتون گفتم، اجرا کنین و کار خودتون رو بکنین. من یه نیروی معمولی هستم و تو گردان شما میمونم.
من هنوز سیستمی از ارتش در ذهن داشتم و باید سلسلهمراتب را رعایت میکردم. برای همین میترسیدم راجع به این موضوع تجسس کنم و حتی خجالت میکشیدم که از یک ردهبالاتر از خودم سؤال کنم که موضوع چیست. این سؤالی بود که در ذهن خیلی از بچههای لشکر شکلگرفته بود ولی باوجوداین از کنکاش در آن پرهیز میکردند.
حاج مصطفی نصر گفت: حاجآقا اگه صلاح میدونین، پیش این بچهها برین و تو چادر استراحت کنین. آقای ردانی پور پذیرفتند و به چادر ما آمدند. هر روز صبح که بلند میشدیم و گروهان را به خط میکردیم، آقای ردانی پور مثل بقیه نیروها در ستون گروهان میایستاد. میخواستم بشین و برپا و نرمش بدهم ولی خجالت میکشیدم. با اینحال خودش طوری جو را حاکم کرده بود که هیچکس، به علت حضور ایشان، نباید در کارش کوتاهی میکرد.
انوری به شوخی گفت: حاجآقا، نکنه این دفعه دیگه رفتنی هستین!؟ آقای ردانی گفتند: اگه خدا بخواد! و خداحافظی کرد و رفت.
چند روز بعد گردان حضرت امیرالمومنین (ع) و امام حسین (ع) را بهاضافه چند گردان پشتیبانی رزم و خدمات رزم به سمت غرب حرکت دادند. روزی که قرار بود گردانها به سمت غرب بروند، آقای ردانی پور هم رفت. آن روز با چند نفر از بچهها از ورزش برگشته بودیم. جلو در اتاق ایستاده بودیم. ناگهان دیدم آقای ردانی پور پشت موتور با یک نفر دیگر به آنجا آمدند. بچهها را صدا زدند.
حلالیت خواستن
همان چند نفر بودیم که در منطقه عین خوش همراه ایشان داخل یک چادر بودیم. همه بچهها را یکییکی بغل کرد و بوسید و بعد به ما گفت: حلال کنین و من را ببخشین. گفتیم که حاجآقا، ما را شرمنده نکنید بچهها را در بغل گرفتند. انوری به شوخی گفت: حاجآقا، نکنه این دفعه دیگه رفتنی هستین!؟ آقای ردانی گفتند: اگه خدا بخواد! و خداحافظی کرد و رفت.
گردانها وارد پیرانشهر شده بودند. به ما هم در جنوب، آمادهباش دادند. ما آموزشهایمان را میدیدیم و هم تجهیز میشدیم و سازمانمان را مرتب نگه میداشتیم. مدتی بعد خواستند چند گردان دیگر را به سمت غرب حرکت دهند. لشکر آنقدر مشکل داشت که با کمبود اتوبوس مواجه شده بودند. با اصفهان تماس گرفتند و بیست دستگاه اتوبوس واحد شهری آوردند.
نیمه دوم تیرماه بود که بچهها را سوار بر اتوبوس به غرب فرستادند. به سبب کمبود جا، اضافه بر ظرفیت هم سوار کرده بودند. نیروها بااینهمه تجهیزات و امکانات، داخل اتوبوسها به هم چسبیده بودند. قرار بود که از شهر دارخوین به سمت پیرانشهر برویم ولی در بین راه، برنامه عوضشده بود و دستور دادند به سنندج برویم.
خستگی راه طاقتفرسا بود. جادههای کردستان هم امنیت نداشت. نیروی تأمین گذاشته بودند که در راه ما را همراهی میکرد تا سرانجام به سنندج رسیدیم. آنجا دستور دادند که باید به پادگان هفتتیر بروید. آنجا متعلق به اداره آب و فاضلاب بود. چندین سوله داشت. ما را آنجا بردند. در آنجا شنیدیم که عملیات والفجر ۲ شروعشده است.
خبر بسیار ناراحتکنندهای که بعد از عملیات والفجر ۲ رسید، شهادت آقای ردانی پور بود. او روی ارتفاعات منطقه والفجر ۲ شهید شد و جسدش با وجود جستوجوی زیاد پیدا نشد. واقعاً نگرانکننده بود و تحملش برای بچهها سخت بود.
در منطقه حاج عمران چندین ارتفاع را گرفته بودند ولی نتوانسته بودند نگهداری کنند و ازدستداده بودند. ارتفاعات مدام دستبهدست میشد. دراینبین تعدادی از بچههای ما شهید شدند؛ ازجمله آقای حسین برهانی از گردان امام حسین (ع) و آقای جواد نوروزی که خبر شهادتشان رسید.
خبر بسیار ناراحتکنندهای که بعد از عملیات والفجر ۲ رسید، شهادت آقای ردانی پور بود. او روی ارتفاعات منطقه والفجر ۲ شهید شد و جسدش با وجود جستوجوی زیاد پیدا نشد. واقعاً نگرانکننده بود و تحملش برای بچهها سخت بود.
منبع:
هاشمی، علی، زندگی به سبک عاشقی، تهران، مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس: نشر مرزوبوم، حوزه هنری اصفهان، چاپ اول ۱۴۰۱، صفحات ۹۲، ۹۳، ۹۴، ۹۹، ۱۰۰، ۱۰۱
انتهای پیام