دیدی مامان جان؛ گفتم خدا حواسش به ما هست!
۱:همه چیز از یک استوری در اینستاگرام شروع شد.یک متن عجیب پر از کنایه.چه خوب که حالا فضای مجازی هست و می شود خیلی از بغضها را آنجا فریاد زد.می شود گفت و شنید اما اشکهایت را کسی نبیند.می شود با دوستانی درد دل کرد که خیلی از آنها را اصلا ندیدهای و می شود یکدفعه که بغض داشت گلویت را فشار می داد سفره دل زندگیات را بریزی وسط دایره و از یک اتفاق شوم حرف بزنی.از اتفاقی که نمی شود بوق دستات بگیری و جارش بزنی.اول اینکه گفتناش جرات میخواهد و دوم اینکه در باور خیلی از خانم ها این طور جا افتاده که:«زشت است،زندگیام را چه کنم؟»اما مهسا جاور هم شهامتش را داشت و هم ریل زندگیاش را طوری چید که سال ها سال بعد وقتی دخترش بزرگ شد با غرور از مادرش حرف بزند.
۲:فراز و نشیبهای زیادی را پشت سر گذاشته.بعد از بازیهای آسیایی جاکارتا یکدفعه تصمیم گرفت از دنیای قهرمانی خداحافظی کند تا به زندگی و بچهاش برسد اما این وداع کوتاه بود.بعد از سه سال یک روز آمد و نوشت؛«بر می گردم» و برگشت اما این بار در قامتی متفاوت.فقط کافی بود به دریاچه آزادی سر بزنید، می دیدید که مهسا جاور دیگر تنها نیست و یک یار کوچک اما همیشگی در تمرین دارد؛دخترش.
تمرین،تمرین و تمرین و دوباره یک استوری در اینستاگرام!ظاهرا اختلاف ها در زندگی شخصی به اوج خودش رسیده بود و یک مانع اجازه نمی داد تا او این بار به بازی های آسیایی در چین برود.برای همین هم نوشت تا شاید مقام مسئولی پیدا شود و این مشکل را حل کند.
۳:روز مسابقات رویینگ در هانگژو.انگیزه هایش زیاد بود. دنیای مادری نه تنها سد راه قهرمانیاش نشد،بلکه به او قدرت جنگیدن داد تا بتواند تبدیل به یک زن قوی شود و این هدیهای است که مهسا جاور میخواهد برای دخترش به یادگار بگذارد.این را خودش بارها گفته و مدام تکرارش می کند.آنقدر تکراری که به هر چیزی چنگ میزند به دستاش می آورد.مثل همین مدال نقرهای که در بازی های آسیایی گرفت.تازه همه دیدند که اگر آن بیست صدم ثانیه لعنتی نبود رنگ مدالش نقرهای نبود.با دوستش روی قایق نشسته بودند و اشک می ریختند اما حسی که داشتم این بود؛اشکهای او فقط برای از دست دادن طلا نبود؛او این افتخار را حق خودش می دانست،حق تمام تلاشهایی که در بدترین روزهای زندگیاش کرده و حق خودش،زندگی اش و دخترش.حالا هم که عکس دست های پینه بستهاش در فضای مجازی پر شده و این یعنی خیلی در این چند ماه تمرین کرده تا خیلی چیزها را احتمالا به خیلی ها ثابت کند.او مهسایی است که یکی- دو سال سخت را پشت سر گذاشت و از جایی خنجر خورد که شاید هرگز فکرش را نمیکرد.با این حال باید همه این ها را ریخت دور؛باید زل بزند توی صورت دخترش و بگوید:«دیدی شد مامان؛این دنیا همین شکلیه.حتی اگر بهترین دوستات و عزیزترین آدمهای توی زندگیت پشتت رو خالی کنن یکی اون بالاست که تلاش هات رو می بینه،یکی اون بالاست که حساب و کتاب از دستش در نمی ره و یکی اون بالاست که حواسش به ما دو تا هست.»
257 251