راهنمایِ راهنمایی – رویداد برتر
رویداد برتر/لرستان یکی بود، نیست ولی هنوز هم هست…
صحبت از او و وصف خوبیهای بیشمارش هنوز هم برایم سخت است، مگر میشود فراموشش کرد، معلمی بود از جنس اخلاق و عمل.
اردیبهشت است و روز معلم کم کم فرا میرسد و دلم میشکند وقتی نمیتوانم حضوری یا … روزش را به او تبریک بگویم. اغراق نیست اگر بگویم بعد از بیست سال از مرگش، نبودنش را هنوز باور نمیکنم.
قرار است خاطرهای از پرویز احمدی معلم اخلاقم بنویسم، معلمی که هیچگاه عصبانیتش را در کلاس یاد ندارم. بغض گلویم را میفشارد و اشک در چشمهایم جاری میشود وقتی شروع به نوشتن کردم و گویا قلم نیز فهمیده که این طور یارای نوشتن ندارد و کلمات را درهم مینویسد و گویا مشوشش کردهام…
بالاخره نوک قلمم به سطرهای دفتر میرسد، شروع کردم که بنویسم ولی آها یادم رفت که اول باید اجازه بگیرم به رسم شاگردی. هنوز یادم نرفته که آقا معلم فقیدم همیشه گفت رعایت ادب و احترام و تا زمانی معلم اجازه نداده کاری یا صحبتی نکنیم.
اجازه آقا معلم، آقا اجازه … میتوانم چند سطر بنویسم؟
روزهای اول مهرماه درسها و درس خواندن برایمان سخت بود چرا که هنوز بازیگوشیهای دوران ابتدایی را با خود داشتیم. فقط میدانستیم که وارد مدرسه راهنمایی شدهایم و بازیگوش.
یکشنبههای کلاس عربیاش همیشه در ذهنمان هست و شور و ذوقی که همه ما برای درسش داشتیم. بچهها دوستش داشتند آن هم واقعی. معلم نبود رفیق بود و مهرش در دلمان همیشه بود.
اولین روز کلاسش هنوز یادم هست، با یک ابهت معلمانه وارد شد و مبصر با صدای بلند برپا داد ولی جواب آرامی به گوشمان رسید عزیزانم لطفا بشینید. همه نشستیم و انتظار داشتیم ایشان نیز روی میز کوچکی که در بغل کلاس بغل پنجره بود بنشیند.
آرام آرام کنار تخته رفت، تختهای که در ذهن و یادمان رنگش سیاه بود و الان سبز شده. نگاهی به گچها کرد، سفید، قرمز و …. گچ را برداشت. همه وجودمان را ترس گرفته بود که از همین ساعت و الان میخواهد درس را شروع کند. به هم نگاه میکردیم و دلهره داشتیم.
آقا معلم به تخته رسید و به آرامی روی آن نوشت به نام خدا. رویش را به سمت ما کرد و گفت: بچهها اول همه کارها باید با نام خدا باشد و با نام او تمامی کارهایتان رو شروع کنید.
صحبتهایش رو ادامه داد و گفت: اینجا مدرسه راهنمایی است و راهنماییهایی که به شما میکنم رو لطف گوش بدید و چه راهنمایی پرمعنایی به ما همین ابتدا کرد که یاد خدا را همیشه داشته باشیم.
دوباره رو به تخته کرد و یک آیه از قرآن نوشت، دقیق یادم نیست کدام آیه بود ولی آیه را تلاوت کرد و ترجمهاش را برایمان گفت. با صدایی آرام گفت امروز روز راهنمایی شما عزیزان و بچههای من است. شما وارد مدرسه راهنمایی شدهاید و دوباره گفت راهنمایی.
گچ را کنار تخته گذاشت و قدمزنان به وسط کلاس رسید و گفت راهنمایی همیشگی من به شما این است که خدا رو در همه کارهاتون در نظر بگیرید و قرآن بخوانید تا همیشه آرامش داشته باشید.
آقا معلم ما آنقدر در دلمان جا باز کرده بود که با رفتارهایش هر روز ما را راهنمایی میکرد.
اگر کسی از ما خطایی میکرد سرزنشمان نمیکرد و فقط با نگاه کردن ما را متوجه اشتباهمان میکرد و ما میفهمیدیم رفتارمان نادرست بوده. همیشه با دانشآموزان مهربان بود و بهترین راهنماییها را در اختیار آنان قرار میداد.
آقا معلم روحیهای قوی و خلقی آرام داشت و با انرژی مثبت روحیه خوبی برای دانشآموزان ایجاد میکرد. رفتار و منش این معلم در ذهن خیلی از همکلاسیهایم هنوز هم ماندگار است.
و من پس از سالها هنوز صدایت را از میان نیمکتها میشنوم. نمیدانم! شاید اگر الان بودین و ای کاش بودین اسمم را هم میشنیدی، نشناسی. قیافهام را که حتما به یاد نمیآوردی؛ چون از آن کودک بازیگوش سالها پیش، اثری در این چهره مردانه باقی نمانده است. اما من هیچگاه تو را از یاد نخواهم برد. اما آهنگ کلامت همچنان در گوشم زمزمه آشنای پدرانه را تداعی میکند.
روحش شاد و یادش گرامی
انتهای پیام