ورزش

اوفارل گفت تو دیوانه‌ای!/ از وقتی فوتبالیست شدم، نوروز کنار خانواده‌ نبودم

دروازه بان سابق تیم ملی و استقلال خاطرات جالبی از سال های حضورش در زمین دارد.

به گزارش رویداد برتر، منصور رشیدی، دروازه بان باسابقه تیم ملی فوتبال ایران و باشگاه استقلال که مدتی هم در تیم ملی و هم در استقلال مربیگری کرده است، این روزها در خارج از زمین های فوتبال به استراحت می پردازد.

فرا رسیدن سال 1401 و نوروز باستانی بهانه خوبی بود تا درباره این اسطوره معروف فوتبال ایران صحبت کنیم که در ادامه می خوانید:

عید نوروز نسبت به شما چه حسی دارد و چه خاطره و چه حسی را برمی انگیزد؟

دو مرحله دارد. مرحله اول مربوط به دوران کودکی و نوجوانی و بخشی مربوط به دوران پیری و کهولت سن است. وقتی جوان بودم، مرحوم پدرم، جلوی عید نوروز، ما را به بازار برد و یک جفت کفش و لباس نو برایم خرید. البته این خریدها در طول سال گنجانده شده بود و باید به هر نحو ممکن تا سال حمل و نقل بعدی تحمل می کردیم. در سال تحویل همه سر سفره هفت سین می نشستیم و در سفرهایمان جشن «از شاه تا دو هزاره» می گرفتیم. به همین دلیل در عید نوروز به ما خوش گذشت. لباس نو می پوشیدیم و پول زیادی به جیب می زدیم، آن زمان کم نبود.

برای شما که از بزرگان خانواده و فوتبالتان هم هستید، نوروز چه رنگ و بویی دارد؟

الان زیاد خوشحال نیستم نمی دانم عید چه روزی است. بیشتر به خاطر اعضای خانواده ام در کنارشان و سر سفره هفت سین هستم. ما دیگر خوشحال نیستیم. سعی می کنم برای شادی بچه ها کنارشان باشم و تعطیلات را جشن بگیرم.

چرا قلب و ذهن قبلی ندارید؟

تمیز. چگونه می توانم خوشحال باشم که ببینم در کشور چه می گذرد و خانواده ها پولی برای گذراندن روزهای خود ندارند؟ وضعیت زندگی خیلی ها در خوزستان خودمان بد است. برخی میلیاردها تومان از مشاغل دولتی درآمد دارند، اما یک خانواده جایی برای زندگی ندارند. آیا می دانستید این حقوق میلیاردی که به یک نفر پرداخت می شود، تبدیل به ظروف بیشتری می شود که بچه های مناطق محروم به جای نشستن روی زمین خشک و سخت در کلاس درس از آن استفاده می کنند؟ این چیزها من را ناراحت می کند. ما آدم های بی تفاوتی نیستیم که به فکر زن و بچه خود باشیم، اما از هموطنان و امثال خود غافل هستیم. بچه های من کار خودشان را می کنند اما این بچه ها چه شرایطی دارند؟ آرزوی سربلندی در سراسر کشور دارم.

آیا تا به حال قبل و در طول دوران فوتبال خود به مسابقات نوروزی رفته اید؟

ما همیشه ایران بوده ایم. مسابقات باشگاهی در ایام نوروز یک هفته تعطیل بود اما از زمانی که فوتبالیست شدم هیچ وقت نوروزی در خوزستان در کنار خانواده ام نبودم. در سال های 47 و 48 که به تهران رفتم خانواده ام را ترک کردم. حدود 19-20 ساله بودم که در تهران زندگی می کردم.

آیا با کسی از جمله بازیکنان فوتبال سفر کرده اید؟

من و همبازیانم به باشگاه و تیم ملی رفتیم و در نوروز بودیم اما خانواده نداشتم. بیرون از باشگاه همدیگر را دیدیم. از دیدن بیرون خوشحال شدیم و حالمان عوض شد. الان هم همینطوره ما به ندرت با جانبازان ملاقات می کنیم، اما اگر سالی یک یا دو بار ملاقات کنیم، بسیار خوشحال هستیم و به نظر می رسد که خودمان را گم کرده ایم.

در این جلسات به همنوعان خود چه می گویید؟

بعضی ها دلتنگی زیادی دارند. مثلا می گویند یادت هست در فلان شهر بازی کردی و چه اتفاقی افتاد؟ خاطرات را زنده می کنیم و با هم خوشحالیم.

کدام بازیکن فوتبال صمیمی ترین بود؟

با چهار پنج نفر صمیمی تر بودم. مرحوم پورحیدری، حجازی، مژدهی، علیرضا عزیزی، محمد صادقی حسین کازرانی; هر شب با هم بودیم. تمرین بد بیرون آمد و هر شب بعد از مسابقه با هم بیرون می رفتیم. ما بیشتر با هم برای ناهار یا شام می رفتیم. اما بیشتر اوقات بعد از تمرین شام می خوردیم.

با کسی شوخی میکنی؟ آیا خاطره ای دارید؟

بچه های کمپ خیلی با من شوخی کردند. ناسی (نصرالله) عبداللهی خیلی به من نزدیک بود. ما همیشه هم اتاقی بودیم. گاهی به او می گفتم با من شوخی نکن، گیجت می کنم. یک بار در اردوی تیم ملی بودیم که «ناسی» شوخی کرد. هندوانه خوردیم. او مدام شوخی می کرد. چند بار به او گفتم شوخی نکن من قاطی می کنم اما او ادامه داد. بالاخره عصبی شدم و هندوانه را برداشتم تا به طرفش پرتاب کنم، اما او فرار کرد. دنبالش دویدم و به محض اینکه به سمتم برگشت ضربه ای به صورتش زدم. “یا صاحب الزمان! چشمش گرد شد.” به صورتش گفتم هندوانه قرمز بود و گفتم خون روی صورتش جاری است. من خیلی عصبی بودم، اما او گفت چیزی نشده است. به او گفتم: به مهاجران نگو. ما خاطرات مشترکی داریم.

شما نیز در دوران مربیگری خود شاگرد رایکوف بودید. خاطراتت چیه؟

ما آن موقع جوان بودیم. ما متوجه نشدیم ما نمی دانستیم او کیست. قدرش را نمی دانستیم. ما را اذیت کردند و او به زبان خودشان فحش داد. این فحش دادن خیلی بد بود. یک بار به خانم رایکوف که فارسی را خیلی خوب صحبت می کند همین را گفتم. خانم رایکوف سریع گفت: “اوه، وای، این حرف را نزن. واقعاً بد و زشت است.” گفتم اگر زشت است چرا شوهرت به ما می گوید؟ او گفت: «دیگر این حرف را نزن. روز بعد در حین تمرین رایکوف به من آمد و پرسید چرا این را به خانم گفتی؟ گفتم: چرا به ما می گویی؟ اما به هر حال با اینکه فحش بدی بود، زبان همه ما شد و مدام تکرارش می کردیم. (نام)

یعنی نمیدونستی باهاش ​​چیکار کنی؟

ما نمی دانستیم این به چه معناست، اما می دانستیم که این یک نفرین بد است. در خود یوگسلاوی، زمانی که ما بازدید کردیم، حرف های زیادی زده شد.

آیا رایکوف به خوبی فارسی صحبت می کند؟

حدود 10 سال در ایران بود. در یک سال، کسی را ندیدم که بهتر از رایکوف فارسی صحبت کند. او بسیار باهوش بود. شما خیلی چیزها را درک می کنید. او یک روانشناس بود. با بچه ها صحبت کرد. می دانست به بقیه چه بگوید. او بهترین مربی خارجی بود که به ایران آمد. او ابتدا به تیم ملی آمد و سپس تاج را در دست گرفت.

پس شما در هر دو جا شاگرد او بودید؟

من عضو تیم ملی رایکوف نبودم. من تازه سال 48 به ایران آمدم و دنبال تیم بودم. خدا رحمت کند پرویز خان ابوطالب را که مرا در تیم ملی جوانان و امید نگه داشت. یک سال بازی کردم و بعد به تاج رفتم. اولین بازی من با تیم مه مقابل یونان بود.

آیا تا به حال در طول سفر به خارج از کشور هتل را ترک کرده اید و احساس گمراهی کرده اید؟

من دو سال در تیم اسکای هاوک لس آنجلس بودم اما با من صحبت کردند و قول رفتن به ایران را دادند. من انگلیسی بلد بودم و هیچ وقت گم نشدم.

با سایر مربیان تیم ملی رابطه خوبی داشتید؟ مثلا رابطه شما با مهاجران چطور بود؟

مهاجران با همه دوست بودند. در سال 1953، زمانی که فرانک اوفارل به تیم ملی راه یافت، مهاجران به او کمک کردند. بعدها خودش سرمربی مهاجرانی شد. زمان فوق العاده ای داشتیم. مثلاً وقتی در بازی‌های آسیایی قهرمان شدیم، از 9 بازی‌ام در 7 بازی دروازه بودم. ناصر (حجازی) هم بود.

فرانک اوفارل را به یاد دارید؟

مسابقاتی در ایران برگزار شد که شوروی و یوگسلاوی نیز در آن شرکت داشتند. اوفارل در دو یا سه بازی از من استفاده نکرد، اما خیلی با من صحبت کرد. تا اینکه برای بازی های آسیایی به داودیا رفتیم تا اردوی تیم ملی را حفظ کنیم. با خودم فکر کردم چرا از من استفاده نمی کنی؟ آماده بودم و تمرین می کردم و مطالبه می کردم. به اتاقش رفتم تا با او صحبت کنم. به مترجمش گفتم که مهارت های من را به او منتقل کند. گفتم اومدم تیم ملی بازی کنم ذخیره نیومدم اومدم فیکس بازی کنم مشکلی ندارم میخوام درست بشه اگه دروازه بان ذخیره باشم من این کار را می کنم. کیفم را بردار و برو.” دیدم اخم کرد و با ناراحتی گفتم: “دیوونه شدی؟ خدای همه انگلیس تو تیم ملی. اگه حسابی باهات نمیکردم اینطوری حرف نمیزدم.” به مترجمش گفتم بگو آنجا انگلیس است، اینجا ایران است، می خواهم جلو بروم. اوفارل دوباره گفت: تو دیوانه ای. به تمرین رفتم و در 7 بازی از 9 بازی بازی های آسیایی بازی کردم.

انتهای پیام/

دکمه بازگشت به بالا